شخصی به همراه چند تا از دوستانش بعلت تخصص و علمی که داشتند برای عملیات به نقاط مختلف جبهه می رفتند. فرمانده آنها شهید جلیل ساداتی بود. این شخص هر چند علم بالایی داشت اما تنبل بود و در زمانی که تقسیم کار می شد از زیر تمام کارهای خدماتی در می رفت
تا اینکه یکبار دوستانش او را وادار کرده و لباس ها را در تشتی می ریزند. آنها آب و پودر هم داخل آن اضافه می کنند و به او می گویند تا وقتی برگشتیم باید اینها را شسته باشی. وقتی دوستانش از آنجا خارج می شوند او هم گوشه ای می خوابد تا اینکه فرمانده ساداتی صدا می زند که تشت را کارش دارم برام بیارین. او توجهی نمی کند. فرمانده به داخل چادر می آید و حرفش را تکرار می کند. او خودش را به خواب می زند تا اینکه واقعا به خواب می رود.
بعد از چند ساعت که دوستانش می آیند او را بیدار کرده و کلی از او تشکر می کنند. او داستان را می پرسد و آنها در جواب، از او بخاطر شستن لباس ها تشکر می نمایند و حتی به خاطر مرتب کردن و جارو کردن چادر.
او تازه متوجه داستان می شود و به سراغ فرمانده می رود. تا چشمش به شهید جلیل ساداتی می افتد فرمانده به او می گوید حق نداری تا من زنده هستم و شهید نشدم در مورد این داستان با کسی حرفی بزنی.
از آن تاریخ به بعد این شخص نه تنها برای کارهای خدماتی شانه خالی نمی کرد حتی استقبالم می کرد
خیلی از فرماندهان برای اینکه زور و قدرت خود را نشان دهند صدای خود را بالاتر می بردند و یا...
و یک نکته جالب دیگر اینکه جلیل ساداتی در جواب تشکر این شخص، به نحوی جواب می دهد که من برای تشکر تو این کار را انجام ندادم.
برای شادی روحش صلوات و افسوس برای نبودن چنین مدیرانی بینمان.
سلام
ابزارهای مختلف برای وبلاگ نویسان برای زیبا شدن وبلاگ
شمارنده آمار بازدید
سیستم تبادل بنر و افزایش آمار بازدید
کلید طلایی Golden KEY
www.Gkey.ir