تاکه بودیم نبودیم کسی...کشت ماراغم بی هم نفسی... حال که رفتیم همگی یار شدند...مونس همدم و غمخوار شدند.... قدرآینه بدانیم تا که هست...نه در آن زمان که افتاد و شکست
ادامه...
وقتی که باران غرور را شست ؟! پاییزه هوای خیلی سرده. توی حیاط مدرسه بچه ها دست به کار شدند. دست به کار شدند تا برگهای زرد و قرمز پاییزی رو جمع کنند . آخه باغ به اون بزرگی از عهده بابای مدرسه بر نمیاد. همه چمع شدند و هر کدام یک جای حیاط رو گرفتند و دارند جمع می کنند .بچه ها بهتر فهمیدند که باید توی سختی های دیگران هم شریک شد . دست اونهارو گرفت و کمکشون کرد . کاری که ما یادمون رفته ؟! یادمون رفته که باید دست آدم های ضعیف رو تا جایی که می تونیم بگیریم ؛ نه اینکه از کنارشون طوری بگزریم که انگار هرگز اونها رو ندیدیم . ما بزرگ شدیمو دل هامون کوچک شده . اما ؛ اما بچه ها بزرگند !! چون دل هاشون خیلی بزرگه وصافه . دل اونا بارها بارها با بارون چشماشون جلا داده می شه و پاک بزرگ می شه . پاییزه ؛ از آسمون خدا بارون زیاد میاد و شهر رو تمیز می کنه ، خاکرو سیراب می کنه و دل ما رو هم ........................ پس بذار بارون غرور ما رو بشوره. توی حیاط شهرمون هوا خیلی سرده آخه پاییزه . بیان تا د ست به کار بشیم که ............................... و رویای زیبای امروز من ؛ حرف های کودک دیروز بود که دلمش نمی خواست هرگز بزرگ شود : ((و گفت:خدا جون خدای مهربون، خدای قشنگم میخواستم بگم تو رو خدا نزار بزرگ شم تو رو خدا آخه خدا من خیلی تو رو دوست دارم قد مامانم و .... اگه بزرگ شم نکنه مثل بقیه فراموشت کنم؟ نکنه یادم بره هر شب باهات قرار داشتم؟ نکنه یادم بره که یه روزی بهت زنگ زدم؟ مثل بقیه که بزرگ شدن و حرف منو نمی فهمن . مثل بقیه که بزرگن و فکر میکنن من الکی میگم با تو دوستم. مگه ما باهم دوست نیستیم؟ پس چرا کسی حرفمو باور نمیکنه؟ خدا چرا بزرگا حرفاشون سخت سخته؟ مگه اینطوری نمیشه باهات حرف زد و خدا خدا پس از تمام شدن گریه های کودک آدم، محبوب ترین مخلوق من. چه زود خاطراتش رو به ازای بزرگ شدن فراموش میکنه... کاش همه مثل تو به جای خواسته های عجیب ؛ من رو از خودم طلب میکردند تا تمام دنیا در دستشان جا میگرفت. کاش همه مثل تو مرا برای خودم ونه برای خود خواهی شان میخواستند. دنیا برای تو کوچک است . بیا تا برای همیشه کوچک بمانی و هرگز بزرگ نشوی برای همیشه دنیایت کوچک بماند و بزرگ نشوی))
فوق العاده زیبا بود!!!!
وقتی که باران غرور را شست ؟!
پاییزه هوای خیلی سرده. توی حیاط مدرسه بچه ها دست به کار شدند. دست به کار شدند تا برگهای زرد و قرمز پاییزی رو جمع کنند . آخه باغ به اون بزرگی از عهده بابای مدرسه بر نمیاد. همه چمع شدند و هر کدام یک جای حیاط رو گرفتند و دارند جمع می کنند .بچه ها بهتر فهمیدند که باید توی سختی های دیگران هم شریک شد . دست اونهارو گرفت و کمکشون کرد . کاری که ما یادمون رفته ؟! یادمون رفته که باید دست آدم های ضعیف رو تا جایی که می تونیم بگیریم ؛ نه اینکه از کنارشون طوری بگزریم که انگار هرگز اونها رو ندیدیم .
ما بزرگ شدیمو دل هامون کوچک شده . اما ؛ اما بچه ها بزرگند !! چون دل هاشون خیلی بزرگه وصافه .
دل اونا بارها بارها با بارون چشماشون جلا داده می شه و پاک بزرگ می شه .
پاییزه ؛ از آسمون خدا بارون زیاد میاد و شهر رو تمیز می کنه ، خاکرو سیراب می کنه و دل ما رو هم ........................
پس بذار بارون غرور ما رو بشوره.
توی حیاط شهرمون هوا خیلی سرده آخه پاییزه . بیان تا د ست به کار بشیم که ...............................
و رویای زیبای امروز من ؛ حرف های کودک دیروز بود که دلمش نمی خواست هرگز بزرگ شود :
((و گفت:خدا جون خدای مهربون، خدای قشنگم
میخواستم بگم تو رو خدا نزار بزرگ شم تو رو خدا آخه خدا من خیلی تو رو دوست دارم قد مامانم و .... اگه بزرگ شم نکنه مثل بقیه فراموشت کنم؟
نکنه یادم بره هر شب باهات قرار داشتم؟ نکنه یادم بره که یه روزی بهت زنگ زدم؟
مثل بقیه که بزرگ شدن و حرف منو نمی فهمن . مثل بقیه که بزرگن و فکر میکنن من الکی میگم با تو دوستم. مگه ما باهم دوست نیستیم؟ پس چرا کسی حرفمو باور نمیکنه؟ خدا چرا بزرگا حرفاشون سخت سخته؟ مگه اینطوری نمیشه باهات حرف زد
و خدا
خدا پس از تمام شدن گریه های کودک
آدم، محبوب ترین مخلوق من. چه زود خاطراتش رو به ازای بزرگ شدن فراموش میکنه... کاش همه مثل تو به جای خواسته های عجیب ؛ من رو از خودم طلب میکردند تا تمام دنیا در دستشان جا میگرفت. کاش همه مثل تو مرا برای خودم ونه برای خود خواهی شان میخواستند. دنیا برای تو کوچک است .
بیا تا برای همیشه کوچک بمانی و هرگز بزرگ نشوی برای همیشه دنیایت کوچک بماند و بزرگ نشوی))
داداش من این گریه داره نه لبخند
مثل اینکه بهتون خیلی خوش میگذره ها توی این اوضاع اقتصاد لاک پشتی خرگوشی