تاکه بودیم نبودیم کسی...کشت ماراغم بی هم نفسی... حال که رفتیم همگی یار شدند...مونس همدم و غمخوار شدند.... قدرآینه بدانیم تا که هست...نه در آن زمان که افتاد و شکست
ادامه...
شب از دریچه چشمانم رویش گلها را میبینم و راز نگاهم را با تیغ های سوزان خورشید به زمهریر قلبت می فرستم و رود زلال مهرورزی را به پای نازکین نهال امیدت جاری میکنم . تا جان شیفته ام سایه افکند بر روزهایی که بی تو گذشت